حامّامش تمیز بود! 

اکنون که قلم در دست می‌گیرم و می‌خواهم از روزهای زندانی بودنم بنویسم خیلی دلم برای آن‌جا تنگ شده است. عجب روز و شب‌هایی داشتیم. عجب دنیایی‌ست هوففففف.

یادم می‌آید یک روز مردی آمد و احوال من را جویا شد. به من گفت چطوری؟ و من وقتی فهمیدم این مرد یکی از مسئولین امنیتی آمریکاست گریه کردم.

درکل همه‌چی آن‌جا خیلی خوب بود. حامامش تمیز بود. هوای ما را داشتند. برای خودش هتلی بود لامصب. البته پرتغال‌دان زات‌دان هم می‌دادند.

برای ورزیده شدن و سرحال بودن ما برنامه داشتند و ما را به ورزش‌های استقامتی و رزمی می‌بردند.

 حتی آموزش‌های نظامی می‌دادند و به ما کار با انواع سلاح‌های سرد و گرم و نرم و سخت را آموزش دادند. یک روز به یکی از مربی‌هایم گفتم درسته که دیدن آموزش‌های نظامی خوبه، ولی دیگه نه اینقدر! فکر نمی‌کنید یکم الان دیگه زیاد شده؟ واقعا دیگه در این حد آموزش جایی به کارمون میاد؟

گفت چرا میاد!

توی گفتنش شور خاصی بود.

یک روز هم یکی آمد که من نمی‌دانستم او کیست. چیزهایی گفت که نفهمیدم. برای همین چیزی هم از او در خاطرم نیست.

اما حالا که سال‌ها از آن روزها می‌گذرد باز هم دلم برای آن‌جا تنگ شده است.

دوست‌دار شما البغدادی