ناصرخسرو در جستجوی روشنفکری!

 

به یالغوز آباد سفلی شدم و پیوسته شراب خوردمی. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: «چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند؟ اگر به هوش باشی بهتر. چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید و قوه تعقل را روشنی بخشد» گفتم که: «من این از کجا آرم؟» گفت: «جوینده یابنده باشد.» و سپس سوی طهران اشارت کرد و دیگر هیچ سخن نگفت.

از خواب جستم و نزد خود گفتم زین پس باقی عمر را در مسیر یابیدن آن "روشنی بخش قوه تعقل" سپری خواهم کرد.

روز پنجشنبه ششم جمادی الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی، سر و تن بشستم و قصد دیار طهران کردم.

از بلخ تا به ری سه صد و پنجاه فرسنگ حساب کردم. و گویند از ری تا ساوه سی فرسنگ است و میان ری و آمل کوه دماوند است که آن را لواسان گویند.

پس به طهران شدم.

آن جا قحط بود و یک من نان جو به دو درهم می‌دادند. جز قحطی اطعمه، قحطی البسه هم بود که چاره‌اش را در کوتاه کردن و صرفه‌جویی زیاد پارچه لباس ها یافته بودند.

مقام کردم و طلب اهل علمی کردم. مردی نشان دادند که او را استاد "صادق زیبایی" می‌گفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود، سخن به فارسی خوب همی گفت و به زبان اهل فرنگ واژگانی به کام داشت و جمعی پیش وی حاضر .گروهی را "اخلاق در مکتب استکبار"، گروهی را "بین‌الملل از منظر ملل غرب" و گروهی را نیز "علوم‌سیاسی الکی" می‌گفت. در اثنای سخن می‌گفت که بر استاد جرج بوش پدر رحمه االله علیه چنین خواندم و از پسر علیه آلاف التحیه چنان شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد جرج‌هاست.

چون با ایشان در بحث شدم او گفت "ما اگر خویشتن از آغاز به کار دیگران کار نمی‌داشتیم، همانا کدخدا ما را کاری نمی‌داشت". در عجب شدم از چنین عاقله مردی. نزد خود گفتم "در مکتب اینان است مملکت در کام استکبار دیدن، لکن از ترس کدخدا نشوریدن"

گفت "من کتاب‌ها نگاشته‌ام و مصاحبه‌ها کرده‌ام و حال نیز هوس دارم در زمینه ساخت تیر چراغ برق کتابی کتابت نمایم". ورا گفتم "بهتر از این موضوع هست".

گفت "می‌توان با تعامل سازنده انقلاب‌ها به فنا سپرد". گفتم "صلاح مملکت خویش خسروان دانند". گفت "خسروان غربی"

عجب داشتم و چون بیرون آمدم گفتم چون چیزی نمی‌داند چه به دیگری آموزد؟

طلب اهل علمی عالم‌‌تر کردم. مردی نشان دادند که او را استاد "علی کف‌گرگی‌زن" نام بود. اندک تاملی کردم و گفتم بی‌خیال!

پس طلب اهل علمی دیگر کردن را نیکوتر یافتم. مردی نشان دادند که او را استاد "حسام ناآشنا" می‌گفتند. چون نزدش مقام یافتم، حالتش را نیکو دیدم. مردی اهل بود و با ما کرامت‌ها کرد و کرم‌ها نمود و با هم بحث‌ها کردیم و دوستی افتاد میان ما.

مرا گفت "چه عزم داری؟" گفتم "عزم یافتن مردی دارم که مرا قوه تعقل روشن عطا نماید". گفت "طبیعتا آن من نیستم. اما حاجت من آنست که به وقت مراجعت، گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم و آنچه تو فهمیده‌ای را به گوگل‌پلاس شیر کنم". پس خداحافظی کردیم و میان‌مان جدایی افتاد.

بیست و ششم جمادی‌الآخر از شمیران می‌رفتم و اهل علمی روشنفکر طلب می‌کردم. پس چون هرچه بیشتر در جستجو جهد می‌کردم، کمتر می‌یافتم. میدان‌گاهی بهارستان، عارفی بود خسته حالت و گرد بر چهره نشسته. چون نزدیکش شدم بوی سیگار رسید. وی را گفتم "چه می‌کنی عارف؟" گفت "یاد خدا". گفتم "با سیگار؟ گفت "چون از آن‌چه بر من گذشته نمی‌دانی، هیچ مگو". گفتم "تو خود بگو".

گفت" مردی بودم خوش بر و رو و تیپ. تا اینکه عزم جمهوریت کردم اما جماعتی روشنفکرنما به انصرافم قانع کردند. پس به کم قانع شدم و به مجلس راهم دادند. تا ساز ریاست زدم، جمیع یاران از صدر تا ذیل خنجر از پشت فرو همی کردند که تا بیخ نشست. گفتند به کمیسیون آموزش درآی. شدم اما سیوم بار میان ما و ریاست فرقت افتاد. حال طِریق عرفان و گوشه‌گیری اتخاذ کِرده‌ام."

گفتم "حال، روشنفکری می‌شناسی که حاجت مرا روا سازد؟"

گفت "نیست. اگر باشد حسن نامی است روحانی مسلک. آن هم تازه اگر".

پس به پاستور شتافتم که دور بود. وقت نماز خفتن شد. جماعتی دربان بودند تا شنیدند در جستجوی حسن نامی هستم، جوانمردی از میان‌شان مرا به خانه خود مهمان کرد و احترام بسیار گذاشت و اطعام نمود و به حدی می‌خندید که مرا از او بیم رفت.

خامس رمضان سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه در بیت آن حسن شدم. یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام به جستجوی روشنفکری، در سفر بوده که به هیچ جای مقامی و آسایشی تمام نیافته بودم.

فردای آن روز، شیخ حسن تنگ در آغوشم گرفت و به شفقت فشرد و خنده‌ها کردیم. کمی روشنی در او دیدم.

با او به بحث وارد شدم. اول سوال گفت "اهل کدوم دیاری؟".

گفتم "از برای جستجوی آن‌چه روشنفکری نام دارد از بلاد اطراف، روانه طهران شده‌ام". پس تا گفتم بلاد اطراف، جملگی یاران و شیخ حسن رنگ از چهره برفت. بر من خشم گرفتند و ناگاه خویش را در جوی آب دیدم. پس چون جویای علت شدم گفتند" ما را گمان این بود که تو از غرب آمده‌‌ای و از دیار متمدنان برایمان تحفه‌ آورده‌ای".

سخت گریستم از این‌که نیافتم آن‌چه را که باید. دست بر دعا بردم و گفتم " خدایا تو خود عاقبت ایشان به خیر کن و در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمین یا رب العالمین که اگر روشنفکری این است، آن به که در خواب خوش خاموش‌فکری بمیریم".