نمیدونم تا حالا برای شما هم پیش اومده یا نه که گاهی دارید به یه چیزی فکر می‌کنید و هیچ‌جوره دوست ندارید اونو به زبان بیارید اما تا میایید حرف بزنید دقیقا همونو می‌گید و کار رو خراب می‌کنید!

یه بار رفته بودم سالن واسه مسابقات فوتسال استانی

سالن تقریبا تو حاشیه شهر بود و بین کشتارگاه‌های شهر بنا شده بود و خلاصه جای پرتی بود!

بعد از کلی بازی و دوییدن اومدم بیرون تا یکم از آبسردکن آب بخورم که دیدم لیواناش تموم شده

از بازیکنی که وایستاده بود داشت آب می‌خورد و همزمان با دوستش درمورد بوی تریاکی که از توی اتاق مسئول سالن بیرون می‌اومد صحبت می‌کرد پرسیدم "داداش لیوان از کجا برداشتی؟"

اونم درحالی که دستاش می‌لرزید با اشاره به اتاق مسئول سالن گفت"از مسئول سالن بگیر"

من یه لحظه آب دهنمو قورت دادم و سریع مکالمه‌ام با مسئول سالن رو تو ذهنم پردازش کردم

در زدم و چون داشت نوبت بازی‌ ما می‌شد، بدون معطلی وارد شدم که یهو دیدم بععععله!

بو توی اتاق پر بود و رنگ مسئول سالن مثل گچ سفید شده بود که نکنه کسی فهمیده باشه چی‌کار می‌کرده!

منم خیلی ریلکس و بدون این‌که مشخص بشه فهمیدم داره چه غلطی می‌کنه، شروع کردم باهاش مثلا احوالپرسی کردن که شما خوبی؟ خانواده خوبن؟ حاج آقا خوبه؟ حاج خانم چطورن؟ و...

اونم جواب احوالپرسی رو داد و تقریبا خیالش راحت شده بود که من بویی نبردم

درحالی‌که پس زمینه ذهنم رو تریاک تسخیر کرده بود، نگاهم به لیوان‌های‌ یکبار مصرف‌ روی میزش افتاد و یادم اومد که واسه چی اومده بودم تو اتاق

تو همین لحظه عزمم رو جزم کردم که بگم "ببخشید لیوان هست خدمتتون؟"

اما وقتی به خودم اومدم دیدم گفتم "ببخشید تریاک هست خدمتتون؟"...