سخنرانی یکی از اعضای حزب "معتدلان کمی مرطوب، سهامی پسرخاله‌ها به جز فریدون"

باد زوزه‌کشان با تکان دادن نور زرد و ضعیف تیر چراغ برق، کوچه را به سخره گرفته بود.

درحالی که هوا رو به سردی می‌گرایید و از جنگل دوردست‌ها صدای تیراندازی ضعیفی به گوش می‌رسید، قصد ایراد سخنرانی دیگری را کردم که باتوجه به اهمیت و نقش به سزای آن در اصلاح مسائل اکونومیک و الگوی ژئوپلوتیک منطقه یورو4، شرح و حاشیه آن را در همین زیر باهم منتشر می‌کنم::

 

آقا پاستور؟ پاستور؟

(تق! صدای بسته شدن در+ هوی چه خبرته درو شکوندی)

خب در این مجال کوتاه بعد از عرض سلام خدمت شما و خسته نباشید محضر شریف دانشجویان بورسیه، بلافاصله بحث امروز خود را شروع می‌کنم. ببینید دوستان! بنده معتقدم اصولا اگر یک دولتی دولت پسرخاله‌ها بود، نه تنها خیلی مهم نیست، بلکه حتی اگر دولت خاله‌ها هم بود مهم نیست، چه برسد به آن که دولت بخواهد دولت زن‌داداش‌ها باشد. در این میان برای یک دولت مهم این است که آن دولت دولت خاله‌زنک‌ها نباشد(احسنت حضار) وگرنه چه معنی دارد که مثلا چهار وزیر خوشی بزند زیر دلشان و نامه بنویسند که آهای سرهنگ! بوی کود دارد خفه‌مان می‌کند؛ خب خفه‌تان کند به درک، اصلا بروید یک‌جای خوش آب و هوا که خفه نشوید!(تشویق بی‌امان حضار+ دو سه تا سوت بلبلی+ تکمیل شدن ظرفیت جایگاه حضار)

البته در سیاست هیچ چیزی معلوم نیست، اما من خودم به عنوان یک سفیدپوست تا حالا یک آدم سیاه‌پوست خارجی را از نزدیک لمس نکرده‌ام! قول می‌دهم خود شما هم اگر ببینید دوست دارید با او دست بدهید(سرفه یکی از حضار+ پیاده شدن یکی دیگر از حضار) فکرش را بکنید، خیلی باحال است(فکر کردن حضار)

ما در تاریخ هم از این دست اتفاقات خیلی زیاد داشته‌ایم(پیامک یکی از حضار: *کاملا رایگان* آیا از تحریف تاریخ توسط اطرافیانتان خسته شده‌اید؟ عدد 100 را بفرستید تا بعد از یک سال چرت و پرت‌ها تمام شود. هر پیام صد تومان) مثلا مورد داشته‌ایم ابن زیاد که همان برادر بزرگ ابن کم است، بارها با بزرگان ما صحبت کرده است و دست داده است(عبور تاکسی از چراغ قرمز+ جریمه توسط پلیس+ صدای رادیو: تاریخ را اینگونه می‌فهمید؟)

خود حسام‌الدین موارد فراوانی از دست دادن‌ها در تاریخ را به من گزارش داده است(نیم‌خیز شدن حضار) همین دیروز وقتی ما سوار وانت شدیم، دیدم حسام دارد از دور می‌آید، نمی‌دانم به خاطر شکمش بود یا چیز دیگری، اما با حزن خاصی قدم بر‌می‌داشت، کم‌کم نزدیک من شد، دیدم آن لپ‌های گوشتی و مامانی‌اش فرورفته است و قیافه‌اش خیلی گرفته است، فهمیدم چیزی شده است، گفتم "حسام! چند نفر؟" گفت "زیاد" گفتم: "نه، تو به خاطر زیاد قیافه‌ات این‌طوری نمی‌شود، چند نفر؟" گفت "خیلی زیاد!" گفتم "عجب!"(یکی از حضار: آقا پیاده میشم+ ترمز شدید) و نهایتا این‌که طبق همین گزارشی که حسام داد، تعداد دست‌دادن‌های در تاریخ، "خیلی زیاد" گزارش شده است.

اما نکته آخری که می‌خواهم خدمت‌تان عرض کنم این است که اگر من رئیس شدم، یعنی این‌که مردم از توحش و بی‌عقلی خسته شده‌‌اند، پس بهتر است...(راننده: داداش اینجا بهارستانه، پاشو برو بیرون دیگه خسته‌مون کردی!)